• وبلاگ : زلال پرست
  • يادداشت : نور
  • نظرات : 0 خصوصي ، 12 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    به كنار ساحل رسيد !

    مي دانست براي ديدنش بي قرار است . مي دانست تنها جايي است كه مي تواند روياهايش را تا دور دست ترين افقها به پرواز در آورد .

    و مي دانست جايي است كه مي تواند اندكي به دور از هياهوهايي روزگار كمي آرامش را به روح خسته اش هديه دهد .

    وقتي رسيد خورشيد در حال غروب بود ... خورشيدي خسته كه سر بر بالش آب مي گذاشت تا به خواب رود تا آسمان را به دست مهتاب بسپارد و در فرداي ديگر نور را به جهانيان عرضه كند .

    و به ياد آورد زيبايي هاي جهان را ...

    دختر بيش از پيش احساس مي كرد به دريا تعلق دارد . پا را برهنه كرد و به سمت دريا رفت . موجها را ديد كه به آرامي به سمت ساحل مي آيند و كم كم احساس آرامشي تمام وجودش را فرا مي گرفت ...

    آب مظهر زلاليت و پاكي ...

    دريا مظهر عظمت و بزرگي ...

    و او مظهر انسان بودن ...

    انساني كه مي تواند بيانديشد و احساس كند

    انساني كه گاهي دچار ترديد مي شود و در تصميم مي ماند

    انساني كه عصيان مي كند

    انساني كه گناه مي كند

    انساني كه براي گناهش توبه مي كند

    انساني كه آفريده خالق خود خداست

    انساني كه روزي به سوي خالق خود خواهد شتافت

    اشكها را آزاد و رها كرد تا بتواند تجلي پيوستن قطره به دريا را درك ببينيد !

    ... و رها شدن و آزادي را با تمام وجود بفهمد و كمي از روزگارش فاصله بگيرد ! روزگاري كه او را اسير خويش كرده بود ....