سلام . صورتگر نقاشم ، هر لحظه بتي سازم ... علامت كسره زير!!!
سلام به مريم خوبم ... خوبي ؟ و خداوند از روح خويش در خاك دميد ...
سال ها پيش از اين ...
زير يک سنگ ؛ ...
در گوشه اي از زمين
من فقط يک کمي خاک بودم
همين
يک کمي خاک
که دعايش
ديدن آخرين پله آسمان بود
آرزويش هميشه
تا ته کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
يک شب آخر دعايش اثر کرد
يک فرشته تمام زمين را خبر کرد
و خدا تکه اي خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را توي دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توي دست خدا نور شد
پر گرفت از زمين دور شد .
راستي ...
من همان خاک خوشبخت
من همان ، نور هستم
پس چرا گاهي اوقات
اين همه از خدا دور هستم ؟!
***
و من مي رم تا در اين خاك خوشبخت خدا را بيابم ...
من از هبوط خويش سر افرازم
رود ها در قلب در ياها پنهان مي شدند و نسيم ها پيام عشق به هر سو مي پراكندند و پرندگان در سراسر زمين ناله ي شوق بر مي دا شتند و جانوران هر نيمه با نيمه ي خويش بر زمين مي خراميدند و ياس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا مي افشاندند و اما
خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابديت عظيم وبي پا يان ملكوتش بي كس! و در افرينش پهناورش مي جست اما نمي يافت.
افريده هايش او را مي ديدند و لي نمي فهميدند و نمي شناختندش..... و او چشم براه آشنا بود.
پيكرتراش هنرمند و بزرگي كه در ميان انبوه مجسمه هاي گونه گونه اش غريب مانده بود. در جمعيت چهره هاي سنگ و سرد تنها نفس مي كشيد.
....و خداوند براي حرف هايش مخاطبي نيافت .هيچكس او را نمي شناخت . هيچكس با او نس نمي توانست بست...و انسان را افريد و اين نخستين بهار خلقت بود!! او راعقل داد و دل .يا شايد فقط دل كه ظريفان گفته اند عقل صرفا ابزاريست به دست دل. آنچه دل مي بيند برايش دليل مي آورد و آنچه دل مي خواهد برايش وسيله سازي مي كند و شان و صفتي بيش از ان را براي عقل متصور نشده اند.
ان روز در كهكشان گفتي افريده شده اي از براي من و مرا غصه اين گفتن . . . . . . .