من از هبوط خويش سر افرازم
***
رود ها در قلب در ياها پنهان مي شدند و نسيم ها پيام عشق به هر سو مي پراكندند و پرندگان در سراسر زمين ناله ي شوق بر مي دا شتند و جانوران هر نيمه با نيمه ي خويش بر زمين مي خراميدند و ياس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا مي افشاندند و اما
خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابديت عظيم وبي پا يان ملكوتش بي كس! و در افرينش پهناورش مي جست اما نمي يافت.
افريده هايش او را مي ديدند و لي نمي فهميدند و نمي شناختندش..... و او چشم براه آشنا بود.
پيكرتراش هنرمند و بزرگي كه در ميان انبوه مجسمه هاي گونه گونه اش غريب مانده بود. در جمعيت چهره هاي سنگ و سرد تنها نفس مي كشيد.
....و خداوند براي حرف هايش مخاطبي نيافت .هيچكس او را نمي شناخت . هيچكس با او نس نمي توانست بست...و انسان را افريد و اين نخستين بهار خلقت بود!! او راعقل داد و دل .يا شايد فقط دل كه ظريفان گفته اند عقل صرفا ابزاريست به دست دل. آنچه دل مي بيند برايش دليل مي آورد و آنچه دل مي خواهد برايش وسيله سازي مي كند و شان و صفتي بيش از ان را براي عقل متصور نشده اند.
ان روز در كهكشان گفتي افريده شده اي از براي من و مرا غصه اين گفتن . . . . . . .