سرش را انداخت پایین و بعد ارام رویش را بر گرداند.صدایش میلرزیدو میشد به اسانی حس کرد که یک بغض راه گلویش را گرفته است .دلتنگ بود یا نبود هیچ کدام اینها در ان لحظه مهم نبود .حتی مهم نبود که در ان لحظه ناگهان همه چیز یک جور دیگری شده بود.پر از تردیدو درگیر اضطراب . شاید این ها هم نبود. دلش یک لحظه رهایی میخواست و این همه دغدغه ی تمام زندگیش بود .سرش را که بالا اورد اسمان را دید که ابری بود و خورشیدی که تلاش می کردخودش را نشان دهد.بغضش ترکید و به تمام روزهایی فکر کرد که ازادی را تلقین کرده بود...بعد چشمهایش را بازکرد . رنگین کمانی ان بالا خودنمایی میکرد نور راه خود را پیدا کرده بود.