اين شهر رو بخون بهتره....ادم به ارامش خاصي ميرسه..
در گلستانه
دشت هايي چه فراخ كوه هايي چه بلند در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟ من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم پي خوابي شايدپي نوري ‚ ريگي ‚ لبخندي پشت تبريزي ها غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم چه كسي با من حرف مي زد ؟ سوسماري لغزيد راه افتادم يونجه زاري سر راه بعد جاليز خيار ‚ بوته هاي گل رنگ و فراموشي خاك لب آبي گيوه ها را كندم و نشستم پاها در آب من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشيار است نكند اندوهي ‚ سر رسد از پس كوه چه كسي پشت درختان است ؟هيچ مي چرد گاوي در كرد ظهر تابستان است سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است سايه هايي بي لك گوشه اي روشن و پاك كودكان احساس! جاي بازي اينجاست زندگي خالي نيست مهرباني هست سيب هست ايمان هست آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه دورها آوايي است كه مرا مي خواند