سلام مريم جان
به دنبال كه آن قدر بالا خيره مي شي كه گردنت كج شود
و از درد سرت راه پائين بيندازي و بعد بگويي كه چه
آن بالا هيچ خبري نيست
جوانه اي مي بيني
از دل خاك لرزان و نهيف سر بيرون مي آورد
با خودت مي گويي : اين دنيا خشك و خالي اين جوانه ديگر چه مي خواهد
به او مي گويي: تو چه مي خواهي ؟؟؟ تو كه اينجا مجبور به ماندني !!!
اما جوانه بي توجه به نگاه تو ريشه هايش را به اعماق خاك مي برد
و به اميد باراني آسمان را مي كاود
و عاشقانه در دلش با او نجوا مي كند
ديگر جوانه برايت مهم نيست
مي روي تا او را بيابي
شايد در آسمان نباشد ولي يك جايي هست
كوله بارت را بر مي داري و مي روي تا از او پرش كني
تمام دنيا را زير پا مي گذاري براي يافتنش
حتي به آسمان هم مي روي
اما آنچه را مي خواهي هنوز نيافته اي
حتي كوله ات هم از بارهايي كه برداشته اي تهي شده
خسته و رنجور مي گذري
در راه درخت تنومندي مي بيني
مي خواهي در خنكاي سايه سارش استراحت كني
خسته تنت را روي زمين مي گذاري
و از همان پائين شكوه درخت را نظاره گري
از ميان شاخه هايش آسمان را مي بيني به نظرت زيبا تر از هميشه است
و آرامشي لطيف مي يابي
درخت به سخن مي افتد
مي گويد تو هماني كه براي يافتن حقيقتي تمام دنيا را مي گردي
چه يافتي در همه اين جستجوها
و تو متعجبي كه او از كجا مي داند
مي گويي كوله ام خالي است
و تنم خسته
هنوز نيافته ام اين نايافتني را
درخت مي گويد اما من يافتم
مي بيني شكوهش را در شاخ و برگم تجلي كردم
و آرامشش را به رهگذران ارزاني مي كنم
و آسمان و زمين را همه او مي بينم
و تو متعجب مي پرسي
تو كه جايي نرفتي
همين جا بودي
از همان روز اول
درخت مي گويد بله !!! نتوانستم مثل تو زيبايي هاي ديگرش را هم ببينم
ولي براي يافتنش از درونم آغاز كردم
و خودم را با وجود او شناختم
در پي شناختم او را هم شناختم
نياز به سفري دور و دراز نيست
بار و بنه اي هم نمي خواهد
الان تمام وجودم را مديون او مي دانم
و همه چيز را او مي بينم
چون او در درون من و هستي من است
و همه آنچه را كه مي توانم احساس كنم
...