سلام . ساده و زيبا و صميمي توصيف شده بود ...به همين خاطر در ذهن و خيالم شعر ها و توصيفهايي از اين دست در مخيله ام زنده شد ...مثل شعر فروغ انجايي كه مي گويد زندگي شايد پيرزني ست كه هروز با زنبيل از خيابان عبور مي كند ، زندگي شايد طفلي ست كه هر روز از مدرسه بر مي گردد ....و و ...اما شعر « مرد تنها » مانا آقايي را خيلي به اين نزديك ديدم شايد طولاني شود اما قسمتس از آن را مي نويسم : در بالكن روبرو هر شب / مردي تنها، / -- سيگاري دود مي كند / و به پاسخ ستاره ها ، / - در ضخامت شب رسوخ . / به نام مرد تنها مي شناسمش / ميدانم ، / افق پنجره خانه اش تهي از پرواز پرنده است . / و آسمانش محدود /و فكر مي كنم پنجره ي اتاقش ، / به فراموشي سپرده شده است. / دلم برايش مي سوزد . / هر چهارشنبه ولي ، / پنجره مرد تنها به اضطراب شوق مي لرزد / به ديدنش مي ايند / و ساعتي را بر سر ميز قهوه مي گذرانند / امشب هم ، / شب چهارشنبه است / و پاسي از شب گذشته / مرد تنهاست / بلي ديري تنها بوده است / و فكر مي كنم تنها ييش نيز به فراموشي سپرده شده است . / مي دانم ........./ براي آرزوهاي خردش / دلم براي خاطرهاي مدفونٍ به عاريت گرفته شده اش ، / مي گيرد. / دلم براي سهم ناچيزش در زندگي مي گريد / وقتي به نامرادي هاي زندگي مي خندد / و با نگاه گنگش مي گويد : / « زندگي اينگونه است » . 6 اسفند 1368 مانا