وقتي طلوع کردي !تو نميدانستي من چه بازي غريبي را شروع کردهام.تو آنجا مثل يک حجم آبي ميدرخشيدي و من به هر چه رنگ آبي بود حسوديام ميشد. بعد هر دو سوار آن اسب سفيد شديم که بال نداشت و فقط مثل ديوانهها خيابانهاي سبز را ميژيمود و ميشمرد و ميبوييد و تمام ميکرد و دوباره ميشمرد و تمام ميکرد و سه باره ميشمرد و تمام ميکرد و دل من چقدر کوچک و تنگ بود.ميخواستم بگذارمش هزار بار خيابانها را تمام کند تا دلم بزرگ شود و بزرگ سود و باز هم بزرگ شود و بزرگتر شود و آنقدر بزرگ شود تا تو در آن جا بگيري. اما نشد ونميشود. تو گفتي برو آنجا.کنار ديوار . من ميخواستم ديوار را چنان بکوبم که تکه تکه شود تا هر دو از بنبست رها شويم اما تو جيغ کشيدي و من به خاطر تو جلئ ديوار ايستادم و هر دو به ديوار زل زديم که چقدر بلند بود و ضخيم بود و سخت. ديوار به ناتواني و حقارت ما پوزخند ميزد و من لجم گرفته بود. بعد تو چسمهاي مشکيات را به من دادي که چقدر آبي بودند و من چشمهايم را به تو و تو هنوز نمي دانستي من چه بازي غريبي را شروع کردهام. بعد من به دستهات خيره شدم و همه معصوميت زندگي را در آنها ديدم و بر خود لرزيدم. مثل دريا آبي بودند يا انگار تکهاي از آسمان بودند که روي زمين افتادهبودند. بعد من با قلم سبزي ،تمامي حرمت آن دستهاي آبي را بوسيدم و فهميدم که خدا هم آبي است
به ما هم سري بزن