با سلام وادب
نمي دانم چرا ياد اين داستان كوتاه « بنت كرف » افتادم ..شايد من بر خلاف اميد معتقدم كه پيري آغاز « نيستي و نبودن » نيست..شايد زوال نديدن و نشنيدن باشد ولي زيبايي ها همچنان به جاي خويش اند .
----
پيرمردي لاغر و رنجور با دسته گلي بر زانو روي صندلي اتوبوس نشسته بود
دختري جوان روبروي او چشم از گلها بر نمي داشت
وقتي به ايستگاه رسيدند پيرمرد بلند شد و دسته گل را به دختر داد و گفت :
"مي دانم از اين گلها خوشت امده.به زنم مي گويم كه دادمشان به تو.گمانم او هم خوشحال مي شود".
دختر جوان دسته گل را گرفت و پيرمرد را نگاه كرد كه از پله هاي اتوبوس پايين مي رفت و وارد (قبرستان) كوچك شهر مي شد