• وبلاگ : زلال پرست
  • يادداشت : عصاي سفيد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 12 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رهگذر 

    با سلام وادب

    نمي دانم چرا ياد اين داستان كوتاه « بنت كرف » افتادم ..شايد من بر خلاف اميد معتقدم كه پيري آغاز « نيستي و نبودن » نيست..شايد زوال نديدن و نشنيدن باشد ولي زيبايي ها همچنان به جاي خويش اند .

    ----

    پيرمردي لاغر و رنجور با دسته گلي بر زانو روي صندلي اتوبوس نشسته بود

    دختري جوان روبروي او چشم از گلها بر نمي داشت

    وقتي به ايستگاه رسيدند پيرمرد بلند شد و دسته گل را به دختر داد و گفت :

    "مي دانم از اين گلها خوشت امده.به زنم مي گويم كه دادمشان به تو.گمانم او هم خوشحال مي شود".

    دختر جوان دسته گل را گرفت و پيرمرد را نگاه كرد كه از پله هاي اتوبوس پايين مي رفت و وارد (قبرستان) كوچك شهر مي شد