سلام . جالب ترين و ظريف ترين نكته در اين داستان كوتاه نوع بكار بردن واژه هاي متداول در بين زبان عامه هست ....شايد زياد بر عكس اين را شنيده باشيد كه مثلا ...مگه كوري ؟ يا مگه گري ؟ گوش نداري ؟ / حال در اينجا تكيه كلام راوي بر روي كلمه ي « ببين » تاكيد و تكرار مكرر دارد .....در صورتي كه با فردي نا بينا صحبت ميكند كه اصلا نمي بيند !!
با سلام وادب
نمي دانم چرا ياد اين داستان كوتاه « بنت كرف » افتادم ..شايد من بر خلاف اميد معتقدم كه پيري آغاز « نيستي و نبودن » نيست..شايد زوال نديدن و نشنيدن باشد ولي زيبايي ها همچنان به جاي خويش اند .
----
پيرمردي لاغر و رنجور با دسته گلي بر زانو روي صندلي اتوبوس نشسته بود
دختري جوان روبروي او چشم از گلها بر نمي داشت
وقتي به ايستگاه رسيدند پيرمرد بلند شد و دسته گل را به دختر داد و گفت :
"مي دانم از اين گلها خوشت امده.به زنم مي گويم كه دادمشان به تو.گمانم او هم خوشحال مي شود".
دختر جوان دسته گل را گرفت و پيرمرد را نگاه كرد كه از پله هاي اتوبوس پايين مي رفت و وارد (قبرستان) كوچك شهر مي شد
سلام . خوبي . به فکرم انداختي . داستانکي نوشتم . بر قرار باشي .
زماني براي ما
ا تايم فور آس
يه شعر راجع بهش نوشتم . مشكل پيدا كني .
ميدونستم يه كلكي به كاره .... خوشم مياد گول نخوردم :)
گزينه لوس نداشت :))
سلام مريم جان
... گاهي براي ديدن بايد چشم دل را گشود و نه با چشم سر ديد ... كه سِرِّ نگاه خود راز ديگري است !!! و براي شنيدن بايد با جان و دل شنيد ... كاش كمي بهتر در كنار هم بودن ها حس شوند و نگاه ها بدون چشم و حرفها بدون كلام ميان دلها عبور كند ... چون پيوندي براي يك زندگي ...
آنچنان باشيم كه زندگي را زندگي كنيم !
يا حق
سلام . :((چي گفتي من نشنيدم!)) .