• وبلاگ : زلال پرست
  • يادداشت : سخناني از درخت
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    چه ساعتها كه سرگردان، به ساز مرگ رقصيدم
    از اين دوران آفت زا، چه آفتها كه من ديدم
    سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
    هرآن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
    فتادم در شب ظلمت، به قعرخاك پوسيدم
    ز بس كه با لب محنت، زمين فقر بوسيدم
    چه مي پرسي كه چون مُردم، چسان پاشيده شد جانم
    ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بد مستي
    كنون أي رهگذر! درقلب اين سرماي سرگردان
    بجاي گريه بر قبرم، بكش با خون دل دستي
    كه تنها قسمتش زنجير بود از عالم هستي
    نه غمخواري، نه دلداري، نه كَس بودم در اين دنيا
    در عمق سينه زحمت نفس بودم در أين دنيا
    پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
    به شبهاي سكوت كاروان تيره بختي ها….
    سراپا نغمه عصيان، جرس بودم در اين دنيا
    به جرم اينكه انسان بودم و مي گفتم انسانم
    به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر با شادي
    كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي.