• وبلاگ : زلال پرست
  • يادداشت : سخناني از درخت
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    از آن ميان ، من اين يکي را بيشتر دوست دارم چون به حقيقت نزديکتر است .

    (حقيقت مي سوزاند .حقيقت بيشتر درچشم ها دست ها و سكوت زنده است تا در كلام )

    (

    شايد زمانه اكنون بر وقف مراد ما باشد و ما هنوز گرفتار زخم هاي كهنه ي ديروز ... با همين جمله سكوت شما رو براي رسيدن به حقيقت بهم مي ريزم ... حقيقت دور تر از ماست ندو دنبالش !

    آره حقيقت همين هاست!منتها چشم مي خواد تا اين حقايق را ببينه!
    مريم!من رسيدم!به آن چيزي كه رهام مي كنه رسيدم!،من رسيدم
    سلام بر شما دوست عزيزم- از اينهمه لطف كه نسبت به من داريد متشكرم و بايد بگويم كه متني كه امروز انتخاب كرده ايد جالب بود.

    سلام ...

    حقيقت !!! همان چيزي است كه زندگي مي نامندش و ما هر روز آن را تجربه مي كنيم ...

    يا حق

    چه ساعتها كه سرگردان، به ساز مرگ رقصيدم
    از اين دوران آفت زا، چه آفتها كه من ديدم
    سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
    هرآن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
    فتادم در شب ظلمت، به قعرخاك پوسيدم
    ز بس كه با لب محنت، زمين فقر بوسيدم
    چه مي پرسي كه چون مُردم، چسان پاشيده شد جانم
    ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بد مستي
    كنون أي رهگذر! درقلب اين سرماي سرگردان
    بجاي گريه بر قبرم، بكش با خون دل دستي
    كه تنها قسمتش زنجير بود از عالم هستي
    نه غمخواري، نه دلداري، نه كَس بودم در اين دنيا
    در عمق سينه زحمت نفس بودم در أين دنيا
    پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
    به شبهاي سكوت كاروان تيره بختي ها….
    سراپا نغمه عصيان، جرس بودم در اين دنيا
    به جرم اينكه انسان بودم و مي گفتم انسانم
    به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر با شادي
    كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي.

    سلام. شعر كاملي كه محمد آقا نوشته بود

    الا اي رهگــــذر منگر ! چنين بيگانه بر گـــــــورم !
    چه ميخواهي ؟ چه ميجوئي در اين کاشانه عورم ؟
    چســان گويم ؟ چســـان گريم ؟ حديث قلب رنجـــورم ؟
    از اين خوابيدن در زير سنگ و خاک و خون خوردن !


    نميداني ! چه ميداني که آخر چيست منظورم ؟
    تن من لاشه فقر است و من زنداني زورم !


    کجا ميخواستم مردن ! ؟ حقيقت کرده مجبورم !
    چه شبها تا سحر عريان به سوز فقر لرزيدم !

    و حقيقت به تمامي نزد هيچ كس نيست //

    اين همان رازي است كه اگر همه ما از درخت مي آموختيم ديگر هيچ كس خود را صاحب حقيقت مطلق نمي دانست ..آنگاه با تساهل و تسامح زندگي شيرين تر مي بود //// مريم جان مانند هميشه زيبا و قابل تا مل و مانند هميشه مابي خبر از اين ماجرا ..

    دوست عزيز يزودي مطلبي با عنوان تفاوت در وبلاگم خواهم گذاشت ..اظهار نظر شما مي تواند مو ثرباشد ...شاد زي مهر افزون ///

    تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم

    كجا ميخواستم مردن حقيقت كرد مجبورم « كارو ويگن »

    سلام

    حقيقت در كلام گنگ ميشود.حقيقت در سكوت زبان باز ميكند.