با سلام ...ممنونم از شمااقاي راد بوي گرامي ...(چقدراز اين دست نوشته ها و نقد هاي سازنده استفاده مي كنم .اين را صادقانه ميگويم .)
در خصوص نكته اولتان: من به صورت تعمدي جنگل را در معنايي مستقل با درخت به كار بردم .جنگل و درخت و تبر هيچ كدام در معناي ظاهري به كار گرفته نشدند و هيچ يك ماهيت واقعي خود را نداشتند قصد من بيان كردن تضاد هاي انها با ماهيتشان بود هر چند مي دانم كه چندان موفق نبودم و به همين دليل از نظرات دوستان در جهت بهبود نقايص استقبال ميكنم.
2.زمين بو ي باران مي داد و اسمان صاف بود
اسمان تكه اي ابر سياه را ديد و... زمين بوي بارانش را پس داد ...داستان من اين جاست (باران نماد است و اسمان نشانه حضوران)....زمين باخاطرات لطيف گذشته اش زندگي ميكند ان گاه كه مي بيند اتفاقي نو مي افتد گذشته را رها ميكند و به انتظار اتفاق نو مي نشيند...
3.حق با شماست !
4.برف هاي ابريشمي... و درخت خوب تلقين مي كرد مگر مي شود سنگيني برف بهمن را نديده گرفت! ولي اسطوره مي تواند احساس نكند وقتي انقدر اميدوار به اينده است.
و 5 از خودم .من اين داستان را بيش از ده بار تا به حال خوانده ام خودم يك قسمت انرا نمي فهمم اصلا نمي دانم چرا بايد اسطوره بوجودميامد.اخرين درخت حق زندگي داشت دقيقا مثل تمام درخت هاي ديگر .چه اصراري بود كه او بايد متفاوت ميشد!
.....اگر مي نويسم تنها به شوق حضور خوانندگاني است كه سر سري خوان نيستند و اين را صادقانه مي گويم كه از نقد بيش از تعاريف معمول استقبال مي كنم .ممنونم از انها كه رد حضورشان باعث تعالي من است .
اقاي رهگذر
" لمس دستانت "
تلنگر چارپايه بود
براي منِ اعدامي !
اين هايكوي شما فوق العاده بود!
و اقاي حق شناس : ممنونم از شما ...
صبحي دميد
باغي شكفت ، مرغي پر زد
پتكي فرود آمد و
دستي ، داس
بر ساقه هاي گندم و شبدر زد
در آسمان ستاره ي سرخي
برقي زد و
به جانم
آتش
با ياد بيشمار رفيقان
در زد .
« سعيد يوسف »
بسيار زيبا بود.... |