• وبلاگ : زلال پرست
  • يادداشت : اخرين درخت
  • نظرات : 0 خصوصي ، 16 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    سلام. داستان براي اين قطعه نام مناسبي نيست. فضاي سرار سبز و عاشقانه آن بقول رهگذر بي شباهت به يك هايكوي عميق نيست كه سهمگين از دريچه ادارك مي گذرد و اي كاش در انتها به رويش ناگزير آن جوانه از ريشه هاي مانده در خاك نيز سخني به ميان مي آورديد.تا بگونه اي تكرار را به نمايش مي كشيديد و از اسطوره فاصله مي گرفتيد.
    + شيپور 

    پست جديد را نوشتم .

    گل يم گرفت.......!!!!!

    وبلاگ زيبايي داري ولي حيف كه كمي دير لود مي‏شود.

    به تبريك مي‏گويم و آرزوي بهروزي دارم براي ساكن خطه‏ي آتشي خودم! زنده باد مريم ها زنده باد بوشهري ها زنده باد منوچهر آتشي!

    + زلال پرست 

    با سلام ...ممنونم از شمااقاي راد بوي گرامي ...(چقدراز اين دست نوشته ها و نقد هاي سازنده استفاده مي كنم .اين را صادقانه ميگويم .)

    در خصوص نكته اولتان: من به صورت تعمدي جنگل را در معنايي مستقل با درخت به كار بردم .جنگل و درخت و تبر هيچ كدام در معناي ظاهري به كار گرفته نشدند و هيچ يك ماهيت واقعي خود را نداشتند قصد من بيان كردن تضاد هاي انها با ماهيتشان بود هر چند مي دانم كه چندان موفق نبودم و به همين دليل از نظرات دوستان در جهت بهبود نقايص استقبال ميكنم.

    2.زمين بو ي باران مي داد و اسمان صاف بود

    اسمان تكه اي ابر سياه را ديد و... زمين بوي بارانش را پس داد ...داستان من اين جاست (باران نماد است و اسمان نشانه حضوران)....زمين باخاطرات لطيف گذشته اش زندگي ميكند ان گاه كه مي بيند اتفاقي نو مي افتد گذشته را رها ميكند و به انتظار اتفاق نو مي نشيند...

    3.حق با شماست !

    4.برف هاي ابريشمي... و درخت خوب تلقين مي كرد مگر مي شود سنگيني برف بهمن را نديده گرفت! ولي اسطوره مي تواند احساس نكند وقتي انقدر اميدوار به اينده است.

    و 5 از خودم .من اين داستان را بيش از ده بار تا به حال خوانده ام خودم يك قسمت انرا نمي فهمم اصلا نمي دانم چرا بايد اسطوره بوجودميامد.اخرين درخت حق زندگي داشت دقيقا مثل تمام درخت هاي ديگر .چه اصراري بود كه او بايد متفاوت ميشد!

    .....اگر مي نويسم تنها به شوق حضور خوانندگاني است كه سر سري خوان نيستند و اين را صادقانه مي گويم كه از نقد بيش از تعاريف معمول استقبال مي كنم .ممنونم از انها كه رد حضورشان باعث تعالي من است .

    اقاي رهگذر

    " لمس دستانت "
    تلنگر چارپايه بود
    براي منِ اعدامي !

    اين هايكوي شما فوق العاده بود!

    و اقاي حق شناس : ممنونم از شما ...

    صبحي دميد

    باغي شكفت ، مرغي پر زد

    پتكي فرود آمد و

    دستي ، داس

    بر ساقه هاي گندم و شبدر زد

    در آسمان ستاره ي سرخي

    برقي زد و

    به جانم

    آتش

    با ياد بيشمار رفيقان

    در زد .

    « سعيد يوسف »

    بسيار زيبا بود....

    من داستان مي نويسم ولي منتقد ادبي نيستم بويژه داستانهاي نمادين از اين دست. نکاتي را که در رابطه با اين داستان اشاره خواهم کرد.مي تواند ناشي از کج فهمي و يا بعبارتي ديگرعدم آگاهي من باشد.از دوستان صاحب نظر انتظار دارم در صورت امکان دست به روشنگري بزنند.

    1- جنگل به انبوه درختان اطلاق مي شود . اگر تمامي درختان از بين رفته اند، پس ديگر جنگلي وجود ندارد!يا در نهايت مي توان گفت :آن تنها درخت تنومند ي که پا برجاست ، نماد جنگل است .در حا ليکه درداستان از دو عنصر جداگانه صحبت است.

    2- در پاراگراف اول نوشته ايد (زمين بوي باران ميداد..) و در پاراگراف سوم نوشته ايد (زمين بوي بارانش را پس دادو...) ؟

    3- در پاراگراف دوم ، خشک شدن در اثر سرماي زمستان ، معادلش در مورد پائيز بايد ( زرد شدن در اثر باد هاي پائيزي باشد ، زردي قلم پائيز ، يک عمل ستم کارانه را همسنگ سرماي زمستان ، تداعي نمي کند.

    4-

    و سنگيني برف بهمن را حتي احساس نکرده بود آنگاه که شاخه هايش برزيرسنگيني برف هاي ابريشمي

    خود را به سبکي فرداي بهاري نويد مي دادند. اگر سنگيني را احساس نکرده بود چگونه مي توانست خود را

    به سبکي فرداي بهاري نويد دهد ؟

    وشايد عشق جديد از درخت به تبر رسيده!،پس تبر تا كب مب خواهد دل ببندد؟
    + رهگذر 

    با سلام و ادب

    ناپلئون بناپارت ،در نامه‌اي كه خطاب به محافظش نوشت - عشق را به نبرد تشبيه کرد – که سرباز بايد تاب آن را بياورد. باروت در “ رولان بارت ” اشاره ميکند که علّت تشبيه ناپلئون، اين دليل مبتذل نيست که دو دلداده روياروي هم صف ميکشند. که علّت تشابه، سوزندگي عشق است ....همسان آتش گلوله ،آشوب‌آفريني و هراس‌انگيزيش هست و بحران و جنون، چنانکه در ميدان نبرد...... و اسطوره چه زيبا سوخت ،همچنان كه ديگر دوستانش قبل از اين سوخته بودند .

    هر چند كه از نظر فني و تخصصي قضاوت و اظهار نظر در صلاحيت من نيست ولي نوع نگاه و زاويه ديد بديع و بسيارمبتكرانه پرداخت شده بود .

    خواندن اين داستان بسيار زيبا مرا ياد اين هايكوي جالب انداخت :

    " لمس دستانت "
    تلنگر چارپايه بود
    براي منِ اعدامي !


    + زلال پرست 

    اخر اين داستان را خود من هم نمي دانم ؟!!!

    تبري كه من به تصوير كشيدم ماهيتش ضريه زدن است اما ناخواسته در اين انجام وظيفه عاشق ميشود هر چند دلش نمي خواهد كه ضربه بزند و لي گويا لمس عاشقانه اش انقدر ها هم ارام نبوده.

    پريا جان مهم اين نيست كه قدرت ضربه تبر چقدر بود مهم درختي است كه اسطوره بود و عاشق يك تبر شد .

    + پريا 
    سلام مريم جان مثل هميشه زيبا و عالي بود. فقط آخرش را متوجه نشدم كه آيا تبر ضربه اي زد يا فقط اين لمس عاشقانه بود كه درخت را از پاي در آورد؟
    سلام....... من كه لذت بردم هرچند پايان تلخي داشت.
    بسيار زيبا بود ... قلب باكره ! تركيب نوين و بياد ماندني و اما تبر زدن تكراري بود شكل نگاه جديد بود . اينكه خوب نوشتي اينكه رفيق مايي ديگه ميام اينجا چيزاي خوب بخونم .

    سلام

    من پاراگراف آخر رو خوب متوجه نشدم كه آيا تبر وقتي كه دستش به قلب باكره خورد متوجه چنين جنايت هولناكي شد يا نه و اينكه در اين لحظه چه احساسي داشت.احساس گناه يا اينكه احساس عصيان يا اينكه هيچ احساسي نداشت

    سلام . اي كاش كلماتي مثل زيبا بود ، عالي بود ، و امثالهم مفت و مجاني براي هر چيزي اينقدر متداول و رايج نشده بود تا بگويمت . محشر بود . عشقي حلاج وار تداعي گر شد .

    صبحي دميد

    باغي شكفت ، مرغي پر زد

    پتكي فرود آمد و

    دستي ، داس

    بر ساقه هاي گندم و شبدر زد

    در آسمان ستاره ي سرخي

    برقي زد و

    به جانم

    آتش

    با ياد بيشمار رفيقان

    در زد .

    « سعيد يوسف »

    سلام ... هيچ وقت فكر نمي كردم حس عاشقانه اي تبر را به لمس كردن قلب باكره درخت وادارد !!! آخر عشق اين نيست كه معشوق بكشد ... ياد داستان عاشقانه پروانه و شمع افتادم ولي ديدم در آن داستان پروانه مي سوزد و شمع آب مي شود ... و در اين جا تبر باز فرصت دارد قلب درخت ديگري را عاشقانه در بر گيرد !!! البته اگر درخت ديگري را بيابد ... حس غريبي بود ... اين حسهاي اينچنيني آيا عشقند ؟؟؟ يا چيز ديگري .......... يا حق
       1   2      >