• وبلاگ : زلال پرست
  • يادداشت : دانايي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 17 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رهگذر 

    با عرض سلام و ادب

    پيشاپيش از طولاني شدن اين نوشته و كامنت عذر خواهي مي كنم.در ضمن كتاب ترديد بابك احمدي در اين زمينه مي تواند راهگشا باشد.

    -------

    پاسکال به اين انديشه که " آنچه در آنسوي پيرنه حقيقت است؛ در اين سو خطا." خنديد. من به خندة پاسکال ميخندم و همصدا با برشت و بنيامين ميگويم: "حقيقت کوچکي را که من ساخته ام، ببينيد و باور آوريد حقيقت بزرگ ديگران را همان ديگران ساخته اند." و از روي دست نيچه مينويسم: "حقايق آن پندارهايند که از يادها رفته که پندارند." و تکرار ميکنم: "چه بسا نگاه؛ چه بسا حقيقت."

    ***

    حقيقت گرايي و نسبيت بحث شيريني است اما با هزاران پرسش هاي بدون پاسخ مانده كه ذهن هر كسي را به خود مشغول كرده است بدون اينكه جواب قانع كننده و درخوري براي ان يافته باشد.

    شايد با يك نگاه اين پرسش را بتوان مطرح كرد ـ گو اينكه بارها پيش از اين مطرح شده و پاسخ هاي فراوان به آن داده اند :
    آيا حقيقت متكثّر است يا اينكه اساساً حقيقتي وجود ندارد و آنچه هست بر ساخته هاي ذهن خودِ افراد است؟

    آيا گردن نهادن به نسبي نگري ، و اين كه ديگري هم درست فكر مي كند و به اندازة من صاحب حق است ( چرا كه اگر او براي من ديگري است من هم براي او ديگري هستم ، پس اگر من حق دارم و درست مي انديشم و بايد به انديشه و رفتار و عقايدم احترام گذاشته شود ، اين قضيه براي او هم صدق مي كند ) منجر به نوعي آنارشيسم نمي شود ؟

    در نسبي نگري گاه بايد به نوعي تناقض گردن نهاد : من به گزارة « A » اعتقاد دارم و دوستم به گزارة « نه ـ A » . حال تكليف ما در برابرِ يكديگر چيست ؟ آيا همين كه بگوييم ما به نظر يكديگر احترام مي گذاريم مشكل حل مي شود؟؟در سطوح روزمرّه و عادي شايد اين مسئله كمتر مشكل ساز باشد ولي چه بسا جاهايي باشد كه اين قضيه به يك بحرانِ انديشه اي تبديل شود . فرض كنيد شما براي مسافرت ( تفريحي ، تحقيقي ، يا … ) به ميان يك قبيله ي بدوي رفته باشيد . از قضا در آن ايام طي يك آيين كهن قرار است يكي از افراد قبيله ( فرضاً يك زن يا كودك دوست داشتني ) را قرباني كنند . حال در همين كشاكش فرصتي پيش مي آيد كه شما مي توانيد فرد قرباني شونده را نجات دهيد و از مهلكه به در ببريد و مثلاً با يكديگر از آن قبيله بگريزيد . در چنين شرايطي وضعيتِ نسبي نگري و احترام به انديشه و عقيدة ديگري چگونه است ؟ آيا ما يك تناقض روبرو نخواهيم شد ؟
    ما در آن موقعيت اگر به عقيدة خودمان ( نجات جانِ يك انسان بي گناه ) احترام بگذاريم چاره‌اي نداريم جز رهانيدن او از دستِ قبيله . و اگر به انديشه و سنتِ قبله به عنوان ديگري احترام بگذاريم بايد بنشينيم و شاهد ريخته شدنِ خونِ يك بي گناه باشيم ؟!

    در اينكه حقيقت براي من و ديگران امر واحدي نيست شكي ندارم ولي به اين مي انديشم انجايي نيز كه فكر مي كنم به حقيقت رسيده ام نكند حقيقت مرا به بازي گرفته باشد!

    شايد انچه ديگران ميگويند ميپسندم و ميپذيرم. امّا ميدانم که آنچه نياز دارم، يقين است؛ قطعيت؛ حرفِ يک کلام.