سلام مبارك باشه به ما هم سري بزن
روزها من در اين کوچه هاي غريب و بي آفتاب تنهايي، با سبدي از عشق و گلهاي نيلوفر به دنبال رؤياي گمشدهي خويش مي گشتم. رؤيايي که تک تک لحظه هاي زندگي خاکستري رنگم را با آن به هم پيوند مي دادم. يک عشق... يک احساس غريب... روزها بود... .اما آنروز من تنهاييم را در برابر چشمان آبنوسي تو کمرنگ ديدم. و تو چه مهربانانه با چشمان تازهتر از مهتابت به نگاه لبريز از خواهشم چشم دوختي و ما چه عاشقانه براي رسيدن به اوج، گونههاي آبي آسمان را خراش داديم. آنروز ما با نفسهاي همسان و عشقهاي همزاد از جاده هاي خاطره گذشتيم و باراني را که از زلال وجود عاشقم ميگذشت، مهمان لحظات ناب با هم بودن کرديم و خواب ستاره هاي فروزان آسمان عشق را مقهور پيوند دستهايمان. آنروز آسمان براي عبور ما لباس ابرگونهاش را بر تن کرد و دنياي رنگين کمانش را به لحظات بيرنگ ما بخشيد و عشق را جرعه جرعه به ما نوشاند تا تمام آينه ها از لبخند من و تو سيراب شوند و غرورمان با قامت بلندش مثل تاکهاي قد کشيده به ماه قشنگ سلام دهد.اما تمام اين لحظات چقدر کوتاه بود. حتي کوتاهتر از عمر يک گل سرخ در دست کودکي بازيگوش.اما مي دانم... مي دانم که روزي خواهد آمد که تک تک خاطرات تيرهي دوري و نفرت را به آبهاي زلال بخشش و گذشت بسپاريم و بار ديگر عشق را در گوش ستاره هاي بي فروغ فرياد کنيم.آنروز من ماه را بر پيشانيات مي نشانم تا شب من، با لبخندي که غمهاي بي پايان مدتها جدايي را از ياد مي برد، آغاز شود. آنگاه پلي کوچک ما را به شهر آرزوهاي بلورين مي رساند و ما آنقدر از اين غمهاي جان گداز فاصله مي گيريم که پاييز هم تمام مي شود و ما از چشمهاي عاشق بهار به چشماندازهاي دلربا مي رسيم و همهي آوازهاي خاطره انگيز را با صداي بلند ميخوانيم. آنروز به ياد ماندني، من عاشقانهترين ذرهي وجودم را تقديم تو خواهم کرد.