_"سلام..."
موج مي رسد و طرح چهره ات را مي برد از خيالم...
بر من رسوب کرده اي که هر کس مرا مي بيند ياد مردمک چشم هاي تو مي افتد...؟! مي روي... مي آيي... مي روي... مي آيي... دود مي شوي... آه مي شوي... مي شکنم... ماه مي شوي...
_"ماه شده اي!"
_"من؟! من که ماه نيستم... ستاره ام که غبار نور بر شانه ات مي ريزم..."
....
ياد شب هاي مه زده ي جنوب... شرجي و دل تنگي هايي که تمامي نداشت و نفسم هي مي گرفت...
_"ستاره... ستاره..."
دنباله نداشتم و ادامه ي خودم بودم...
بوي مه ،بوي نم ، بوي کارون... و دلم لک زده براي آفتابي که مي سوخت... مي سوخت...
_"دست هات يخ زده..."
_"به من دست نزن که تو هم يخ مي زني..."
نکند...
_"اين سرما ..."
موج... موج...
_"گوش نده، هذيان مي گويم..."