با سلام و ادب
در مورد تراژدي تلخ جنگ ،تا جواب اين مساله كليدي روشن نشود ،چندان نميتوان بطور صريح به قضاوت پرداخت.
ايا حس "ميهن پرستي" از جمله «غرايز»ي بوده که درنهاد انسان قرار دارد يا «اكتسابي» بوده وفقط براي بهره برداري ومطامع سياسي توسط دولت مردان «اختراع» شده و يا هر دو... غريزه و زمينه موجود بوده و حكمرانان نيز ازقََبَلِ اين خوان بهره ها برده اند.
شكي نيست كه جنگاوران و گلادياتورها در بسياري موارد ملعبه دست سياستمداران شده و با كمال رضايت خاطر ،هستي خود را فداي ارباب و اقاي خود مي كنند.در جايي تولستوي مي گويد« ناپلئون نبود که به روسيه حمله کرد، ملت عظيم فرانسه بود.» وسپس خود را در مقابل اين سوال مي بيند كه چرا سرباز فرانسوي شبهاي سرد زمستان روسيه را به مزرعه خودش در فرانسه و زير آفتاب ترجيح ميداد؟»
نوربرت الياس نيز در " تنهايي دم مرگ" مي گويد :گلادياتورها هنگامي که قدم-رو وارد گود ميشدند، سزار را با اين کلمات سلام ميدادند: «آنان که رهسپارِ مرگاند به تو سلام ميدهند».بيشک برخي از سزارها خود را همچون خدايان واقعاً ناميرا ميپنداشتند. به هر حال، مناسبتر و درخورتر ميبود اگر گلادياتورها چنين فرياد ميزدند: «آنان که رهسپارِ مرگاند به آنکه رهسپارِ مرگ است سلام ميدهند»...اما در جامعهاي که اصلاً گفتنِ چنين سخني ممکن باشد، احتمالاً ديگر نه گلادياتوري در ميان خواهد بود و نه سزاري!
براستي رمزِ اين مسخ شدگي در چيست؟