• وبلاگ : زلال پرست
  • يادداشت : ماندن به ناگزير
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام ... الان پاهام تا زانو تو برف بود داشتم با يك زنده بگور شعري مي خونديم از يه شاعري كه اصلا اسمش رو هيچ كس نشنيده ... قافيه اش هم اين بود : زندگي اين است ... توي پارك نشسته بوديم دخترها و پسرهايي كه توي اتاقشون عكس و شعراي سهراب و شاملو و اخوان زده بودن داشتن آدم برفي مي ساختن و بزكش مي كردن ... من و يك زنده بگور روي يك نيمكت نشسته بوديم داشتيم جيغ اونا رو مي شنيديم كه چه صفايي مي كردن و شعري از يه شاعري مي خوانديم كه تا حالا اسمش هيچ جا تكثير نشده ... خلاصه زلال پرست زندگي من و يك زنده بگور اين است الان ساعت 10 هستش تازه رسيدم و گفته بودي آپ كردي من و يه زنده بگور با جيب پر از پول داشتيم يخ مي بستيم و توي يه پارك شعر مي خونديم و زمزمه مي كرديم زندگي اين است ... جاي هيچ كس پيش ما خالي نبود چون براي بازي كردن و عشق كردن هميشه جاي ما خالي بوده ... كاش نمي خوانديم زندگي اين است ... هيچ وقت نمي خوانديم ...