خانه ادریسی ها:چند روزی هست که کتاب خانه ادریسی ها را شروع کرده ام قبل از این هیچ علاقه ای به خواندن رمان های ایرانی نداشتم به جزرمانهای چند نویسنده محدود که عموما همه انها مرد بودند مثل صادق هدایت,صادق چوبک,احمد محمود,اسماعیل فصیح ,مهدی سحابی و عباس معروفی به عبارتی خواندن باقی رمانهای فارسی(!) را نه بیهوده شاید پیش پا افتاده فرض می کردم ,تنهاهمین نویسنده های بزرگ را می شناختم که هر کدامشان در دنیای جدیدی رابه رویم گشوده بودند .نمی دانم چه عاملی باعث شده بود که وقتی یک رمان ایرانی را به من پیشنهاد می کردند یاد نوشته های مبتذل فهیمه رحیمی و نسرین ثامنی و...می افتادم و قید خواندن ان را میزدم .راحتر بگویم این دلزدگی ها وقتی بیشتر می شد که می شنیدم نویسنده رمان یک زن است! در حالیکه این احساس درونی با تمام عقایدم در تضاد غریبی بود.چرا؟ زیرا همواره اعتقادم برا ین بود که زنان در تمام عرصه ها می تواند با مردان رقابت کنند و حتی از انها پیشی بگیرندولی عملا خودم انها را در این عرصه(رمان نویسی)دست کم گرفته بودم ولی بعد از مدتی شاید ان هم به اصرار دوست خوبم بی بی باران تصمیم گرفتم رمان های نویسندگان ایرانی را بخوانم و به پیشنهاد او این کتاب را انتخاب کردم.حالا احساس می کنم چقدر مثل غزاله علیزاده(نویسنده کتاب) در این کشور کم داریم و چقدر قلم او استوار و محکم است و برنده. دیگر فکر می کنم این کتاب چه شاهکاری بوده است و من نمی دانستم.
کنکور:شاید ده روز پیش بود که دفاع کردم و فوق لیسانسم را گرفتم .دوستان می گفتند کمی به خودت فرصت بده و بعد تصمیم به ادامه تحصیل بگیر ولی گویا عشق به این درس وکتاب قصد رها کردن دل مرا ندارد .به هر حال حسابی درگیر خواندن درس هایم هستم چقدر احساس می کنم زنده ام وقتی میبینم هنوز می توانم درس بخوانم و زندگی کنم ,فقط یک مشکل وجود دارد :اگر می شد این کنکور نبود (چقدر خوب میشد!) معیار انتخاب در این مملکت کی می خواهد درست شود خدا می داند.بگذریم باید خودمان را با واقعیت سازگار کنیم غیر از این چه کار دیگری می توان انجام داد.
تاکسی: امروز در تاکسی دختر بچه ای در کنارم نشسته بود و سوتی در گردنش انداخته بود مدام با مادرش حرف می زد .اسمش را که پرسیدم گویا منتظر چنین فرصتی بود تا سر صحبت را با من باز کند بدون هیچ مقدمه ای پرسیدم :با این سوت چیکار می کنی؟ خندید و گفت نمی دونی؟ببین اگه هر کدوم از بچه های بم تو گردنشون یک سوت انداخته بودن هیچوقت زیر اوار نمی موندن چون می تونسن سوت بزنن و مردم پیداشون کنن حالا من برای احتیاط این رو انداختم گردنم!
منو می گی همینطور نگاش کردم وبه مامانش گفتم این حرف خودشه واقعامن که خیلی جا خورم .مامانش فقط خندید و گفت اره از این ایده ها زیادداره!
حالا با خودم گفتم بد نیست این دختره رو ببرند سازمان هلال احمر یه کار ایش بکنن اخه واقعاحیفه استعدادش هدر بره.